قالب وبلاگ

متن های زیبا
 
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان متن های زیبا و آدرس sefidbarfi10.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

یا زینب

امان از دل زینب

 

 

[ شنبه 22 آذر 1393برچسب:, ] [ 10:34 ] [ مهناز ]

چهل روز شڪستטּ ...

 چهل روز بریدטּ ...
 چهل روز پے ناقـہ دویدטּ ...
 چهل روز فقط طعنـہ و دشنام شنیدטּ 
 چـہ بگویم ؟ 
  
 چهل روز اسارت ...
 چهل روز جسارت ...
 چهل روز غم و غربت و غارت ...
 چهل روز پریشانے و حسرت ...
 چهل روز مصیبت ...
 چـہ بگویم ؟ 
  
 چهل روز نـہ صبرے نـہ قرارے ...
 نـہ یڪ محرم و یارے ...
 ز دیارے بـہ دیارے ...
 عجب ناقـہ سوارے ...
 فقط بود سرت بر سر نے قارے زینب 
 چـہ بگویم ؟ 
  
 چهل روز تب و شیوטּ و نالـہ ...
 ز خاڪستر و دشنام ...
 ز هر بام حوالـہ ...
 و از شدت اندوہ ...
 و با خاطر مجروح ...
 جگر گوشه‌ے تو ڪنج خرابـہ ...
 هماטּ آینه‌ے فاطمـہ ...
 جا ماند سـہ سالـہ ...
 چـہ بگویم ؟ 
  
 چهل روز فقط شیوטּ و داغ و 
 غم و درد فراق و 
 فراق و ... فراق و ... 
 چـہ بگویم ؟ 
  
 بگویم ، ڪدامینּ گلـہ ها را ؟ 
 غم فاصلـہ ها را ؟ 
 تب آبلـہ ها را ؟ 
 و یا زخم گلوگیرترین سلسلـہ ها را ؟ 
 و یا طعنه‌ے بے رحم ترینּ هلهلـہ ها را ؟ 
 و یا مرحمت دم بـہ دم حرملـہ ها را ؟ 
  
 چـہ بگویم ؟
     
 ♡~ السلام علیڪ یا اباعبدللـہ الحسین علیـہ السلام


[ شنبه 22 آذر 1393برچسب:, ] [ 10:23 ] [ مهناز ]

امروز اربعین عزیز دو عالم است

یا این که روز دوم ماه محرّم است؟
 
 
یک قافله رسیده که ره توشه اش غم است
 
یک قافله که قامت بانوی آن خم است
 
 
یک قافله بدون علمدار آمده
 
یک قافله که از سر بازار آمده
 
 
گرد و غبار چادر زن ها مشخّص است
 
آثار خستگی بدن ها مشخّص است
 
 
رنگ کبود و جای زدن ها مشخّص است
 
از آه آه و لحن سخن ها مشخّص است ...
 
 
... خیلی میان راه اذیّت شدند آه
 
چل روز اسیر داغ اسارت شدند آه
 
 
در این میان زنی که شبیه فرشته است
 
آمد ولی حجاب سرش رشته رشته است
 
 
پیداست که به او چه قدَر بد گذشته است
 
با اشک، روی قبر برادر نوشته است:
 
 
قبر حسین ، کُشته ی عطشان کربلا
 
«در خاک و خون تپیده ی میدان کربلا»
 
 
من زینبم ... شناختی آیا ؟ بلند شو
 
ای نور چشم مادرم از جا بلند شو
 
 
یا که بگیر جان مرا یا بلند شو
 
ای سر بُریده ام! به روی پا بلند شو
 
 
برخیز و خوب دور و برم را نگاه کن
 
آوارگی اهل حرم را نگاه کن
 
 
هر کس رسیده محضر تو گریه می کند
 
دارد سکینه دختر تو گریه می کند
 
 
در پشت خیمه همسر تو گریه می کند
 
بالای قبر اصغر تو گریه می کند
 
 
لالایی رباب، دلم را شکسته است
 
آوای آب آب، دلم را شکسته است
 
 
دارد رباب صحبت سربسته با فرات
 
لب تشنه بود اصغرم ای بی وفا فرات!
 
 
یک لحظه هم برای رضای خدا فرات ...
 
... اصلاً دلت نسوخت برایم چرا فرات؟
 
 
رویت سیاه ! موی سفید مرا ببین
 
زخم گلوی طفل شهید مرا ببین
 
 
یک اربعین بدون تو سر کردم ای حسین
 
از شام و کوفه هدیه ای آوردم ای حسین
 
 
بهتر نگاه کن به روی زردم ای حسین
 
عبّاس اگر نبود که می مُردم ای حسین
 
 
چشمان هرزه دور و بر ما زیاد بود
 
در شهر شام ، خنده و هورا زیاد بود
 
 
با چوب خیزران لب سرخت سیاه شد
 
حرف از کنیز بردن یک بی پناه شد
 
 
وقتی سه ساله ی تو لبش غرق آه شد
 
با تازیانه پیرهنش راه راه شد
 
  
بین خرابه خاطره ها را گذاشتم
 
شرمنده ام که یاس تو را جا گذاشتم
 
 
چل روز پیش بود که پیشانی ات شکست
 
از لا به لای جمعیّتی نیزه دار و پست
 
 
دیدم که شمر آمد و بر سینه ات نشست
 
راه نفس نفس زدنت را به زور بست
 
 
خنجر کشید و آه ... بماند برای بعد
 
آهی شنید و آه ... بماند برای بعد
 
 
 
 
شاعر: محمد فردوسي

 

[ شنبه 22 آذر 1393برچسب:, ] [ 10:19 ] [ مهناز ]


برغم زینب کبری همگی گریه کنید
 
اربعین گشته وحالا همگی گریه کنید
 
 
ناله زد حضرت زهرا همگی گریه کنید
 
بهراین روضه عظمی همگی گریه کنید
 
 
تاابد دیده من بهرغمت گریان است
 
عالم هستی منهای حسین زندان است
 
 
به خداهیچ غمی مثل غم دلبرنیست
 
غیردیدار برادرطلب خواهرنیست
 
 
ماتم پرمحنی همچوغم معجرنیست
 
بدنش روی زمین بود ولیکن سرنیست
 
 
ازغم توبه خدا چشم پر از نم داریم
 
زیرلب زمزمه وشوردمادم داریم
 
 
کاروان بازسوی کرببلا آمده است
 
همه دلخوشی خون خدا آمده است
 
 
زینب از این سفرپر زبلا آمده است
 
بعد چل روز کنار شهدا آمده است
 
 
نوحه خوان زینب وطفلان همگی گریانند
 
روضه باز برای شهدا می‌خوانند
 
 
یک نفر برسر قبر علی اکبر می‌رفت
 
مادری نیز به قبر علی اصغرمی رفت
 
 
دختری هم به سوی ساقی لشکر می‌رفت
 
خواهری ناله کنان نزد برادر می‌رفت
 
 
دختری برسرقبرعمویش جان داده
 
خواهری یادغم روز دهم افتاده
 
 
یادآن روز که سرها زبدن گشت جدا
 
رفت انگشت وانگشتری خون خدا
 
 
یادآن روز که غارت شدهمه معجرها
 
وبه چشمان خودش دید در آنجا زهرا
 
 
لعنتی‌ها چه فجیعانه جسارت کردند
 
تودعا کردی ونیزه به دهانت کردند
 
 
همه جا تیره شدو نیزه به ارباب زدند
 
سنگ برچهره آن گهر نایاب زدند
 
 
باعصابربدن وپیکر بی تاب زدند
 
هرچه می‌گفت حسین ابن علی آب زدند
 
 
خواهری گفت برادر به فدای بدنت
 
چه بلایی سرت آمدچه شده پیرهنت
 
 
 
شاعر: حبیب باقر زاده


[ شنبه 22 آذر 1393برچسب:, ] [ 10:14 ] [ مهناز ]

خواستم این اربعین را کربلا باشم، نشد 

 
از نجف، پای پیاده... کربلا باشم، نشد 
 
آرزویی در دلم ماند و ... همین ... بغضم گرفت 
 
خواستم با مادرم در کربلا باشم، نشد 
 
رأس ساعت، پخش زنده، ارتباط مستقیم 
 
خواستم همراهتان تا کربلا باشم، نشد... 
 
زائران بین نمازی در حرم یادم کنید 
 
هر نمازی خواستم در کربلا باشم، نشد 
 
میروم مشهد و با آقام درد و دل کنم 
 
خواستم این اربعین را کربلا باشم، نشد...


[ شنبه 22 آذر 1393برچسب:, ] [ 10:13 ] [ مهناز ]

هواے فرهنگ آلوده

هواے نفس آلوده

دلها آلوده 

هواهاے آلوده براے انساטּ پاک و سالم مضر است .

اگر خواستار حضور انساטּ سالم هستیم باید محیطے سالم براے او محیا کنیم 

 

 

【اللهم عجل لولیک الفرج】

[ جمعه 14 آذر 1393برچسب:, ] [ 14:25 ] [ مهناز ]

گفتم كه روی خوبت،از من چرا نهان است؟ 
گفتا تو خود حجابی ، ورنه رخم عیان است


گفتم كه از كه پرسم ، جانا نشان كویت ؟
گفتا نشان چه پرسی،آن كوی بی نشان است


گفتم مرا غم تو ، خوشتر ز شادمانی
گفتا كه در ره ما ، غم نیز شادمان است


گفتم كه سوخت جانم، از آتش نهانم
گفتا آن كه سوخت او را، كی ناله یا فغان است


گفتم فراغ تا كی؟گفتا كه تا تو هستی
گفتم نفس همین است ، گفتاسخن همان است


گفتم كه حاجتی هست ، گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا، گفتا كه رایگان است


 

گفتم ازم بپذیر،این نیم جان كه دارم
گفتا نگاه دارش،غمخانه ی تو جان است


 


[ جمعه 14 آذر 1393برچسب:, ] [ 14:15 ] [ مهناز ]

تقصیر ماست غیبت طولانی شما

بغض گلو گرفته ی پنهانی شما

بر شور زار معصیتم گریه میکنم

جانم فدای دیده ی بارانی شما

پرونده ام برای شما دردسر شده

وضع بدم دلیل پریشانی شما

ای وای من که قلب شما را شکسته ام

آقا چه شد تبسم رحمانی شما

ای یوسف مدینه مرا هم حلال کن

عفو و گذشت سنت کنعانی شما

آیا حقیقت است که اصلا شبیه نیست

رفتار ما به رسم مسلمانی شما

 

http://pesarane-entezar.persiangig.com/image/6174Paperwhite_Narcissus-med.jpg

[ جمعه 14 آذر 1393برچسب:, ] [ 14:13 ] [ مهناز ]

استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد
.
سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…
این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن
.
وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت
.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.

[ سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:, ] [ 18:15 ] [ مهناز ]

روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.

شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند
.

وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"

جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."

شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد
.

عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت
.

روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست

[ سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:, ] [ 18:14 ] [ مهناز ]

http://s1.picofile.com/file/8124637300/54465645.jpg

[ جمعه 7 آذر 1393برچسب:, ] [ 13:15 ] [ مهناز ]
غفــــلت از یــــار گرفــــــــــتار شـــدن هـــم دارد...

از شــــما دور شــــدن زار شـــدن هــــم دارد...

هر کـــــه از چــــشم بیفتـــاد محــــلش ندهــــند...

عبــــــد آلــــوده شــــدن خــــار شدن هم دارد...

عیـــب از مـــــاست که هــــر صبـــــح نمی بینیــــمت!!!

چــــشم بیـــــمار شـــــده تــــار شــــــدن هم دارد....

آنقـــــدر حــــــرف در ایــــن سیــــــنه ما جمع شـــــده....

ایــــن همــــه عقــــده تلمبــــــار شـــــــدن هـــم دارد....

از کریــــــــمان، فقرا جــــود و کـــــرم می خواهند....

لـــــطف بسیـــــار، طــــلبکار شـــــدن هــــم دارد....

دلـــــــم جز هوایــــــت هواییــــــــ ندارد....

لبـــــم غیر نامت نواییـــــــــــ ندارد....

وضـــــــــــو و اذان و نمـــــــاز و قنــــــــوتم...

بــــــدون ولایــــــــت صفــــــــایی نـــــدارد...

دلـــــی که نشــــد خـــــانه یاس نرگــــــس....

خراب است و ویـــــــران بهـــــایی ندارد....

بیــــــــــا تــــا جــــوانم بــــــده رخ نـــــشانم....

کــــــه ایــــــن زندگـــــــانی وفـــــایی نـــــدارد....


[ جمعه 7 آذر 1393برچسب:, ] [ 13:4 ] [ مهناز ]
مـــــــــــ♥ــــادر...

 

  مادر است دیگر...گاهی دلش خیلی برای فرزندش تنگ میشود...

[ جمعه 7 آذر 1393برچسب:, ] [ 13:2 ] [ مهناز ]

باید دوباره چلّه نشین سحر شوم

باراهیان خطّه ی نور همسفر شوم
 

مثل کبوتری که شده از قفس رها

پر می زنم به مقصد خاکریز جبهه ها

 

حال و هوای سرخ مناطق چه دیدنی ست

داستان سبزه زار نگاهش شنیدنی ست

 

وقتش شده مسافر خاک جنون شوم 

از راه دور زائر خاک جنون شوم

 

آمد دوباره باز - به یادم - دم غروب 

خاک شلمچه - گریه ی نم نم - دم غروب ...

 

بالطفشان همانکه بخواهند ... می شوم

چیزی شبیه پاکی اروند می شوم 

  

دارد همیشه حال و هوای طلاییه 

هرکس که رفته کرببلای طلاییه

 

هر عاشقی که بر در " دارالیقین " رسید

تا آسمان خاکی " فتح المبین " رسید

 

فکّه ضریح دوم گودال کربلاست 

معراج آسمانی راویّ جبهه هاست

 

در سایه سار چادر بنتُ النّبی نشست 

هرکس شهید خاک غریب دوکوهه است

مجنون شکسته قامت و دلخون عبور کرد

وقتی که از جزیره ی مجنون عبور کرد

تن های بی سری که همه زیر تانک ماند 

از ماتم هویزه دل خسته روضه خواند

بایک سبد شکوفه ی احساس می رسیم 

وقتی به دشت روشن عباس می رسیم

 

اینها تمام گوشه ای از راز عاشقی ست

در هر قدم بهانه ی پرواز عاشقی ست

 

گفتم همیشه حرف دلم را منَ الأزل ...

گاهی میان مثنوی و گاه در غزل

 

وقتی که مشهدالشّهداء می رود دلم

بی اختیار کرببلا می رود دلم

 

خاکش مرا به عرش خداوند می بَرَد

آری فقط به سمت خدا ... می رود دلم

  

هرکس که رفته حرف مرا درک می کند 

دست خودم که نیست "کجا؟؟" می رود دلم

 

باآرزوی فیض شهادت ... در این مسیر 

تااوج آسمان دعا می رود دلم

 

باذکر آسمانی " یاثامن الحجج " 

از جبهه تا بهشت رضا می رود دلم

 

ما خوشه چین مزرعه ی سبز گندمیم 

ما ریزه خوار سفره ی آقای هشتمیم

 

چشمان ما به امر امیر ولایت است

در انتظار برگ برات شهادت است

---------------------------------------------------
اسماعیل شبرنگ



 

[ چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:, ] [ 18:47 ] [ مهناز ]


درد دل مادر شهید گمنام

 

آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه  

نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــــه

زنده یاد سپهر

 

یــــک زن قـــد خـمـیــــــــــده   
روی زمیـــــــن نشـسـتــــــه
یــــک زن قـــد خــمیــــــــــده 
یـــــــــک زن دلشــکسـتـــــه
کـــه چــادرش خــاکیـــــــه 
روی زمیـــــــن نــشسـتـــــه
دست میذاره رو زانــــــــوش 
زانـــــوشــــو هی میمالــــه
تندتند میـگه یا علــــــــــــی  
 درد میــــــکشـــــه مینالــــه
شـکسـتــــه و تـکیـــــــــــده   
صــــورت خیــس و گلفـــــام
دست میکشه روی قبــــــــر
 قبـــــــر شهیـــــــد گمنـــــام
آب میـــــریـــزه روی قبــــــــر 
  با دستـــــــــای ضعیـفــــش
قبـرو مـیشــــــــوره و بـعــــد    
           دست میکنه تـــو کیفـــــش
از تـــــو کـیفش یـه جـعبــــه
 خــــرما میـــــاره بیـــــــــرون
میـــــــذاره روی اون قبــــــــر   
   بــهش  میگه  مادرجـــــــون
به قربـــون بـی کسیـــــــــت 
چـــــــــرا مــــــادر نـــــداری؟
پنج شنبـــــــه هـا بــــه روی
پــای کــــی سر میــــذاری؟
بابات کجاســـت عزیــــــزم؟
بــــــــــــرادرت خـــــــواهرت؟
حــرفــــی بزن عــزیــــــــــزم 
   منــــــم جـــــــای مـــــــادرت
نیـــگا نــکن کــــه پیـــــــــرم
 نیــــــگا نــــــکن مریضــــــــم
تو هم عین بچّــــه مــــــــی 
   بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم
همون که رفت و با خـــــــود 
بــــــــرده گرمــــــی خونـــــم
میـــــــزنه زیــــــر گریـــــــــــه 
             ســـــرش رو تکون میـــــــده
درمیـــــــاره یــه عکســــــی 
             از کیفش نشــــــون میــــده
عکســـــو میبوسـه و بــــــعد   
میــــــــذاره  روی  ســـــرش
عکـــــــس بچـه خوبــــــــش
              عــــکس علــــــــــی اکبرش

تو هم عین بچّــــه مــــــــی  

             بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم

شهید گمنام

 

همون که رفت و با خـــــــود
                بــــــــرده گرمــــــی خونـــــم
همون که آخرین بــــــــــــــار   
وقتــــــی که ترکـــــم می کـرد
نذاشت بـــرم دنبالـــــــــــش
گفت که مامان تــو برگـــــرد
بــــــــــرو  کنــــــــــــــار  بـابـا 
نمــــــی تونــــــه راه بیـــــاد
من خودم دارم میـــــــــــــرم             
اونــــــه که تو رو مـــی خواد
 گریه ش یهــــو بند میــــــــاد 
                  فکـــــــر میکنــــه و با مکـــث
بغض میــــکنه دوبـــــــــــــاره 
   خیـــره میشه به اون عکس
دلــم رضــــــا نمـــــــــــی داد  
ولـــــــــی بـــــه خـــاطـر اون
دیگه پی اش نـــــرفتــــــــــــم  
گفتـــــــم برو مــــــادرجــــون
صورت مـــــن رو بوســــــــــید   
  بـــــرگشتـــــش و دویــــدش
لبخنـــد زدم زورکـــــــــــــــــی
ســـــــر کــــــوچه رسیــدش
تحملـــــــم تـموم شــــــــــــــد 
بــــــه دنبالـــــــش دویــــــدم
ولـــــــــی دیــگه بچـــــــــــه مو     
ندیـــــــــــدم و ندیـــــــــــــدم
وقتــــــی رسیدم خونــــــــــــــه   
     بــابــای پیــــــــــرمــــــــردش
یواشــی زیــــــــر پتــــــــــــــــــو  
داشتـــــش گریه میــکردش!
چه شبــــــــــها که به یــــــادش
   با گریـــــــــه خوابم می بــرد
باباش چقــــــــدر زورکــــــــــــی 
بغضشــــو  فرو مـــی خــورد
لـبخنـــــــــدهای زورکــــــــــــــی   
اون بغض هــــــای پیرمــــــرد
کارشـــــــو آخــرش کـــــــــــــــرد 
مــرد خونـــــم سکتـــه کــــرد
الهـــــــــــــی که بمیـــــــــــــــرم  
 چشماش به در سفید شــد
آخر نفهمیـــــــــد علـــــــــــــــی 
اسیــــــــره یا شهیــــد شـــد
ســــــــــــــــرت  رو  درد  آوردم؟ 
بگـــــــم بــــــازم یا بســـــــه؟
آخ الهـــــــــی بمیــــــــــــــــــرم    

 سنگــــــت چـــــرا شکستـــه؟ 

عـــــــــیب نـــداره مــــــــــــادرم
یه کمــی طاقــــــــت بیـــــــــار
یــه کار نـــــــــــــو دستمــــــــــه 
  دنـــدون رو جیـــــــگر بــــــــذار
سرویســـــــه نــو عروســــــــــه      
دختـــــــــر عـــــــذرا پیــــــــــره
تمــــــــــوم بشه ، یه پولـــــــی    
دســــــت منــــــو میگیــــــــره
یـــــه سنگ قبر خوشـــــــــــگل
خــــــــودم بـــرات میــــــــــارم
با فاطمـــــــــــه میــــامــــــــــــو   

رو قبـــــــــر تـــــــو میـــــــذارم

لاله و پلاک

 

گفتم راستـــــــی فاطـــــــــــمه
              رفتـــــــــه به خونـــــه بخـــــت
خیلـــــــــی خونــدم توگوشش  
راضــی شدش خیلی سخت
اون نامـــــزدعلـــــــــــــی بــــود 
همیـــــــــن علــــــــی اکبــرم
عینهـــــــو دختـــــــــرم بــــــــود
صـــــــدام میـکرد مـــــــــادرم
راستــــــــــــی تو زن گرفتـــــی؟ 
 یا که هنـــــــــوز نامـــــــزدی؟
کاشکی مــــــادرت مـیگفـــــــت
هیچ وقت بهش قـول نـــــدی
راستــــــــی یادم رفت بگـــــــم     
       از دختــــــــــــرم بهــــــــــــاره

اونم شـــــوهر کرد و رفــــــــــت 

شوهرشـــــــو دوســــت داره
خواســـــــتگارکه زیاد داشـــــت
       ولـــــی جـــــواب نمــــی داد
میگفت عروســی باشــــــــــــه   
وقتــــــــی داداشــــــم بیــاد
بـــــــــــــرای ازدواجـــــــــــــــش
  داشتـــش خیلی دیر میشد
به پــــای باباش و مــــــــــــــــن 
 اونــــــم داشت اسیر میشد
همسنگــــــــر علــــــــــی بـــود 
  دامــــــــاد و میـــــــــگم ننــه
بــــرای مــــــن از علــــــــــــــی  
یــــــــه حرفهایـــــــی میزنـه
میــــــــــگه شــــب حـمله بــود    
تــــــــو خیبــــر و تو مجنــون
میــــــــــون تیـــــر و تـــرکــــــش 
    تــــــــو اون گلولــــــــه بارون
یــــــــه ترکــــــــــش خمپـــــــاره   
خــورده تـــــــوی گردنــــــش
دیگه تــــــــــو اون شلوغـــــــــی
بچـــــــــــه ها ندیدنـــــــــش
همه اش چــــرا تو حرفـــــــــــام
  یاد علــــــــی می افتــــــــم
کجا بودیــــــــــــم عزیــــــــــــــزم   
  دختـــــرمــــــــو می گفتـــــــم
کنــــــــار ســـــــــفره عقـــــــــــد 
              وقتــــــــی اونو نشــــونـــدن
یادم نمیره هــــــــــیچ وقـــــــــت
وقتـــــــی خطبـــه رو خوندن
وقتــــــــــی که گفتــــــــن عروس
رفتـــــــــــه که گل بچینـــــــه
با گریــــــــه گفت که رفتــــــــــــه
داداششـــــــــــو ببینــــــــــه
دوبـــــــــــاره و ســــــــــــه بــاره  
جلـــــــــوی چشـــــم دامـاد
تمــــــام جبهـــــه رو گشـــــــت
  گریـــــــه کرد و جـــــواب داد
رویـــــــــــم سیــاه مـــــــــــادرم 
ســــــــــــــــرت رو درد آوردم
آخ آخ ، راستــــــــــــی ببینــــم
   قـــــــــرص قلبمـــــو خــوردم
بغضــی کـرد و دستــــــــــــــای 
      لرزونـــــــــو کرد تو کیفــــش
دســـتـــــــــای پینــه بستـــش
اون دستــــــــای ضعیفـــش
دست هایــی که جــــــــــا داره   
   آدم بــــــــــراش جـــــون بده
اون دستـــــای ضعیفـــــــــــــش
  کـــــــه عرشـــو تکــون میده
اون دستـــــــای ضعیفــــــــــــی    

کــــــــه پرشـــــــده ز پینـــــه

پلاک

 

اون دستــــــای ضعیفــــــــــــی    
    کـــــــــــه مـــــــرد آفرینــــــــه
دســـــت گذاشت رو زانـــوش     
              همـــــون کوه عشق و صبـــر
با یاعلــــــــــــــــــی بلند شـــد  
بلنــــد شــــــد از روی قبــــر
گفت دیـــــگه بــاید بــــــــــــرم 
قرص هامــــــــو نخـــــــوردم
حـــــلال بکـــــــن عزیــــــــــــزم  
        ســــــــــــــــرت رو درد آوردم
بازم مــــــــــــــیام کنـــــــــــارت 
عزیزکـــــــــم شنیـــــــــدی؟
تــــــو هم عین بچه مـــــــــــی  
بـــــــــوی اکبــــــرو میــــدی
هــــــــی اشــــــــکهای پیــرزن
زصورتـــــــــش میچکیـــــــد
دور شــــــــد از ســــــر قبــــــــر
 ســــــــر قبــــــــر اون شهید
شهیدی که سکتـــه کــــــــــرد    
        بـــابـــای پیرمــــــــــــــردش
خواهر اون وقت عقــــــــــــــد     
    همـــــــه ش گریه میکردش
اون که تا حــــالا غیـــــــــــر از
فاطمــــه مــادر نداشـــــــت
تیرخــــــورده بود گردنـــــــــش 
روی تنـــــش سر نداشــــت
دستـــــهای اون شهیــــــــــد
    بــــه پشــت مــــادرش بـود
مـــــادر نفهمیــــــــــــد که اون  
   علــــــــی اکبـــرش بــــــود
مـــــادرو همراهــــــــــــی کرد     
           گفــــــــت که مهربونــــــــم
غصـــه نـــــخور مـــــــــــــادرم
 تمامشــــــو مـــی دونـــــم
آی  قــصـــه  قــصـــه  قــصـــه 
نــــون و پنیـــــــر و پسـتــــه 
  خواهــــــری که با گریـــــــــــه 
ســــــــر سفره نشستـــــه
یــــــک زن قـــد خمیـــــــــــده
 ســــنگ قبــــر شکستـــــه
 گریــــــــه هـــای پیرمــــــــــرد
بگـــــــــم بازم یا بســـــــــه؟

 

                                                       شاعر : زنده یاد ، ابوالفضل سپهر

 

 


[ چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:, ] [ 18:23 ] [ مهناز ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب