قالب وبلاگ

متن های زیبا
 
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان متن های زیبا و آدرس sefidbarfi10.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درد و دل یک معلم!

دوستم ترک تحصیل کرد من معلم شدم.

حالا

او پورشه داره من پوشه!

او اوراق مشارکت داره من امتحانی!

او عینک آفتابی داره من ته استکانی!

او بیمه زندگانی داره من خدمات درمانی!

او سکه و ارز داره من سکته وقرض!

 

 

تبصره!!!

در عوض

یک معلم خوب شاگردانی داره که عاشقانه دوستش دارن و معلم شون رو با دنیا عوض نمیکنن!

یک معلم خوب عاشق کارش وشاگرداشه وبه اونا عشق میورزه!

یک معلم خوب لذت یاددادن وآموزش دادن وپرورش دادن و با دنیا عوض نمیکنه!

و............

خیلی چیزهای دیگه که شاید اون دوستش نداشته باشه!!!

 

فدای همه معلم های دنیا به خصوص معلم های مهربون خودم که عاشقانه عمر وجان ومال شون رو برای آموزش وپرورش امثال من صرف کردند!!

به ویژه نازنین خودم که عاشق ترین معلم دنیاست و من با دنیا عوضش نمیکنم!!!

از همین جا دست همشونو می بوسم.

 

 

بیایید سعی کنیم حداقل اگه نمیتونیم محبت هاشونو جبران کنیم، جوری باشیم که هیچ وقت حسرت روزهای از دست رفته عمرشونو نخورن!

 

 

معلم های عزیز! ما دانش آموزها همیشه دوستتون داریم.

[ پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, ] [ 12:36 ] [ مهناز ]

دل نوشته ای به خدا

من خدایی دارم،

که در این نزدیکی است

نه در آن بالاها

مهربان، خوب، قشنگ

چهره اش نورانیست

گاه گاهی سخنی می گوید،

با دل کوچک من

ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد

او مرا می خواند،

او مرا می خواهد

او همه درد مرا می داند

یاد او ذکر من است،

در غم و در شادی

چون به غم می نگرم،

آن زمان رقص کنان می خندم

که خدا یار من است،

که خدا در همه جا یاد من است

او خداییست که همواره مرا می خواهد

دیگران می گویند:

آن کسانی که به ظاهر بنده خوب خدایند

به من می گویند:

مرد کافر شده ای!!

وچه هشدار که از آتش دوزخ دادند

باز هم می گویند:

که خدا اینجا نیست

وخدای آنها، غیر آنست که من می بینم،

می دانم

یک خدایی بی رحم

غرق در خودخواهی،

عاشق ظلم وریا و همه در خشم وعذاب

آن خداییست که آنها گویند

بنده او باشیم

دیده را می بندم

در دلم می خندم

زیر لب می گویم:

پس خدا اینجا نیست

 

[ پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, ] [ 12:6 ] [ مهناز ]

به شیطان گفتم: « لعنت برشیطان! »

لبخند زد.

پرسیدم: « چرا می خندی؟»

پاسخ داد: « ازحماقت تو خنده ام می گیرد»

پرسیدم: « مگرچه کرده ام؟ »

گفت: « مرا لعنت می کنی درحالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»

باتعجب پرسیدم: « پس چرا زمین می خورم؟!»

جواب داد: « نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند. »

پرسیدم: « پس تو چه کاره ای؟ »

پاسخ داد: « هروقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلا برو سواری بیاموز!!! »

[ دو شنبه 28 مرداد 1392برچسب:, ] [ 16:38 ] [ مهناز ]

شیطان

دیروز شیطان را دیدم. درحوالی میدان بساطش راپهن کرده بود؛ فریب می فروخت.

مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند وهول می زدند وبیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ وخیانت، جاه طلبی و ...   هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.    بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند وبعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند وبعضی آزادگیشان را.

شیطان می خندید ودهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید وگفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل وقال می کنم ونه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.  می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.

جوابش را ندادم.

آن وقت سرش را نزدیکتر آورد وگفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی وایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند وگرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند.

از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت وگفت وگفت.

ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.

آن وقت نشستم وهای های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

وهمان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.    به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

[ پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:, ] [ 15:38 ] [ مهناز ]

آیا می دانید که اگر شما درحال حمل قرآن باشید،

شیطان دچار درد شدید درسر می شود

وبازکردن قرآن، شیطان را تجزیه می کند

وبا خواندن قرآن، به حالت غش فرومی رود..

وخواندن قرآن باعث در اغما رفتنش می شود؟؟؟؟

وآیا شما می دانید که هنگامی که می خواهید

این پیام را به دیگران ارسال کنید،

شیطان سعی خواهد کرد تا شما را منصرف کند؟؟؟؟

فریب شیطان را نخور!!!!!

پس این حق را دارید که این پست را کپی کنید

وتوی وبهاتون بگذارید.

[ پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:, ] [ 15:13 ] [ مهناز ]

 

 

 

 

 

[ جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, ] [ 10:4 ] [ مهناز ]

 

عید رمضان آمد وماه رمضان رفت

                           صد شکر که این آمد وصد حیف که آن رفت

 

عبادتها قبول *** عاشقان عیدتان مبارک

 

[ جمعه 18 مرداد 1392برچسب:, ] [ 9:44 ] [ مهناز ]

[ پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, ] [ 20:27 ] [ مهناز ]

[ پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, ] [ 17:43 ] [ مهناز ]

خداوند از نگاه ملاصدرا...

 

    خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان  

   اما بقدر فهم تو کوچک میشود

    و بقدر نیاز تو فرود می آید

    و بقدر آرزوی تو گسترده میشود

    و بقدر ایمان تو کارگشا میشود

    و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود  

   و به قدر دل امیدواران گرم میشود 

    یتیمان را پدر می شود و مادر

    بی برادران را برادر می شود

    بی همسرماندگان را همسر میشود   

  عقیمان را فرزند میشود

    ناامیدان را امید می شود  

   گمگشتگان را راه میشود    

در تاریکی ماندگان را نور میشود

    رزمندگان را شمشیر می شود

    پیران را عصا می شود  

   و محتاجان به عشق را عشق می شود

    خداوند همه چیز می شود همه کس را  

   به شرط اعتقاد   

  به شرط پاکی دل    

به شرط طهارت روح

    به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

[ پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, ] [ 16:39 ] [ مهناز ]

   به نام اوکه مونس تنهایی است....

حرف دل یا شاید درد دل...

شروع سال 92 رو مشهد بودم. نمیدونم! شاید عیدی خدا بود! بعد از چندسال ودرست زمانی که احتیاج داشتم!

 شب آخر چون قرارشد بعد ازنماز صبح حرکت کنیم برای برگشت، آخرشب رفتم حرم.

خیلی حالم گرفته بود. دلم میخواست توحرم امام رضا(ع) بشینم وگریه کنم! تاوارد حرم شدم ناخودآگاه اشکام جاری شد!!!

وقتی داشتم میرفتم حرم به یه دوست عزیز پیام دادم : دارم میرم وداع! شب آخره حالم گرفتس!!

ایشون پیام دادن:...در بی قراری وداع که همیشه سخت است با دلی گرفته!  دل خستگان را هم یادکن.

.......

الان که ماه رمضان داره تموم میشه دقیقا همون حال رودارم!! بازم حالم گرفتس!! بغض عجیبی دارم! اما حرمی برای گریه کردن ندارم!!

الان هم به قول اون عزیز برای دل خستگان دعاکردم. برای همه کسانی که تواین ایام بهم التماس دعاگفتن ونگفتن، برای همه کسانی که باید دعامیکردم، برای همه مریضا، همه حاجت دارا، وهمه گرفتارا و..... خلاصه برای همه وبرای خودم دعا کردم.

برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) هم خیلی دعاکردم!!! اما نمیدونم ایشون هم برای من دعاکردن یانه!؟؟

خلاصه از اول ماه رمضان تا حالا کلی دعاکردم وتواین ساعات آخر هم کلی دعا میکنم! خدایا اجابت کردنش باتو...

اما اصل مطلب اینکه الان هم دلم میخواد برم تو حرم امام رضا(ع) وگریه کنم! پر ازبغضم ودلم گریه میخواد!

دلم برای این مهمونی تنگ میشه! این مهمونی با همه سختی هاش شیرین بود ودوست داشتنی! خدایا بازم دعوتم میکنی؟؟؟!!!

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:7 ] [ مهناز ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب