قالب وبلاگ

متن های زیبا
 
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان متن های زیبا و آدرس sefidbarfi10.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 حجم تنهایي تو بيشتر ازبودن ماست!!! 

شيعيان چرا ما را نمي خواهند؟!

مرحوم حاج محمد علي فشندي تهراني (ره) مي گويد که در مسجد جمکران سيدي نوراني را ديدم، با خود گفتم اين سيد در اين هواي گرم تابستاني از راه رسيده و تشنه است ظرف آبي به دست او دادم تا بنوشد و گفتم: آقا! شما از خدا بخواهيد تا فرج امام زمان (ع) نزديک گردد. حضرت فرمودند: «شيعيان ما به اندازه آب خوردني ما را نمي خواهند. اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما مي رسد.» 

 

[ شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:32 ] [ مهناز ]
الیس الله بکاف عبده ؟!
 
ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما ...
به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود.
یتیمان را پدر می شود و مادر، محتاجان برادری را برادر می شود، عقیمان را طفل می شود، ناامیدان را امید می شود،
گمگشتگان را راه می شود، در تاریکی ماندگان را نور می شود، رزمندگان را شمشیر می شود، پیران را عصا می شود، محتاجان به عشق را عشق می شود.
خداوند همه چیز می شود همه کس را... به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس، بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...
چنین کنید تا ببینید چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند، در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟
"آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟"
 
 
[ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:23 ] [ مهناز ]

در زمان حکومت حضرت سلیمان مردی ساده اندیش در حالی که وحشت و نگرانی او را فرا گرفته بود و بر اثر ترس چهره­اش زرد و لب­هایش کبود گشته بود، سراسیمه نزد سلیمان آمد و با عجز و لابه گفت :«ای سلیمان ! به من پناه بده.»

سلیمان (که پناهگاه مستضعفان و بیچارگان بود به او توجه خاصی کرد) فرمود : «چه شده است و حاجتت چیست ؟»
او عرض کرد: «امروز عزراییل با خشم به من نگاه کرد. بر اثر آن وحشت کردم و اینک به محضر شما پناه آورده­ام. از تو تقاضا دارم که به باد فرمان بدهی که مرا از اینجا شهر به جایی دور در هندوستان ببرد تا از چنگ عزراییل رهایی یابم.»
سلیمان به تقاضای او توجه کرد :
     باد را فرمود تا او را شتاب       
 برد سوی خاک هندستان بر آب
روز بعد در وقت دیدار سلیمان با شخصیت­ها سلیمان عزراییل را دید و از او پرسید :«چرا به این بینوا با چشم خشمگین نگریستی، به طوری که بر اثر آن مضطرب و از وطن آواره گشت و بی­خانمان گردید ؟!»
عزراییل در پاسخ گفت: «خداوند فرمان داده بود که روح آن مرد را در هندوستان قبض کنم ولی من او را (دیروز) در این­جا دیدم و حیران گشتم که اگر او صد پر داشته باشد قادر نیست که خود را به هندوستان برساند !»
من طبق فرمان حق برای قبض روح او به هندوستان رفتم، او را آن­جا یافتم و جانش را قبض کردم :
چون به امر حق به هندستان شدم
 دیدمش آنجا و جانش بستدم
بنابراین نمی­توان از مرگ گریخت حال که چنین است باید برای رفع نگرانی­ها به خدا پناه برد و بر او توکل کرد.
[ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:18 ] [ مهناز ]
شیوانا و معرفت
شیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شده بودند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه ایشان سرازیر نماید. اما ساعتها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای او ناامید شدند و لب به شکایت گذاشتند.یکی از جوانان از لابلای جمعیت لب به سخره گشود و فریاد زد:” آهای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می کنی ! وقتی نمی توانی از دعایت باران بسازی حتما از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود. “
عده زیادی از جوانان و پیران حاضر در جمع نیز به جوان شاکی پیوستند و لب به مسخره کردن شیوانا باز کردند؛ اما استاد معرفت هیچ نگفت. و در سکوت به تمام حرفها گوش فراداد. سپس وقتی جمعیت
خسته شدند و سکوت کردند به آرامی گفت:” آیا در این دهکده فرد دیگری هم هست که به جمع ما نپیوسته است!؟ “
همان جوان معترض گفت:” بله! پیرمرد مست و شرابخواره ای است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده است و ناشناختنی را قبول ندارد.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” مرا نزد او ببرید! باران این دهکده در دست اوست!” جمعیت متعجب پشت سر شیوانا به سمت خرابه ای که پیرمرد دشمن ناشناختنی در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای را دیدند که روی زمین خاکی نشسته و با
بغض به آسمان خیره شده است.
شیوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسید:” آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی کنی!؟” پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:” همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند. تو چه می گویی!؟”شیوانا دست به پشت پیرمرد زد و گفت:” قبول دارم که مردم دهکده در این ده سال با تنها گذاشتن تو و واگذاشتن تو به حال خودت ، خویش را مستحق قحطی و خشکسالی نموده اند. اما عزت تو در این سرزمین نزد همه ، حتی از من شیوانا، هم بیشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز کشیدن ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز! “
پیرمرد اشک در چشمانش حلقه زد و رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنی گفت:”فکر نکن همیشه منت تو را می کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو می خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کن!” می گویند هنوز کلام پیرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفتند. شیوانا زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت متعجب و حیران و شرمزده گفت:” دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید! در این سالهای باقیمانده سعی کنید. قدر این پیرمرد و بقیه آسیب دیدگان زمین لرزه را بدانید. او برکت روستای شماست. سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید.” سپس از کنار پیرمرد برخاست و به سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد:
” صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم!”

 

[ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:0 ] [ مهناز ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این عکسها رو چون دوستشون داشتم گذاشتم !!

برای اطلاعات بیشتر درموردشون به این سایت مراجعه کنید:

www.hojat313.mihanblog.com

[ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:47 ] [ مهناز ]

 

یادمان باشد، زود دیر می شود
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شدو به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد
.
 پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد...
همان دکترسر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
 

 

[ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, ] [ 21:52 ] [ مهناز ]
بهشت وجهنم
 
مردی در مورد بهشت و جهنم با خدا صحبت می کرد.
خدا گفت:بیا تا من جهنم را به تو نشان دهم.
 آنها وارد اتاقی شدند که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته
و همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند.
هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ می رسید ولی چون دستهء قاشق بزرگتر از بازوی آنها بود
 نمی توانستند قاشق را به دهان خود برسانند.
پس از مدتی خدا گفت:حالا بیا تا بهشت را به تو نشان دهم.
آن دو به اتاق دیگری رفتند که درست مانند اتاق اولی بود.وارد شدند.جمعی از مردم و دیگ غذا و همان قاشق های دسته بلند.
ولی همه در آنجا شاد بودند.آن مرد گفت:
نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر همه بد بختند
 و همه چیز این اتاق ها یکسان است.
     خداوند تبسمی کرد و فرمود:
 
خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند یکدیگر را تغذیه کنند!!
 
[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:23 ] [ مهناز ]

مرا ببخش

یارب مرا به سلسله انبیا ببخش           بر شاه اولیا، علی مرتضی ببخش
یارب گناه من بود از كوهها فزون       جرم مرا به فاطمه، خیرالنسا ببخش
هركار كرده‌ام، همه بد بوده و غلط       یارب مرا تو بر حسن مجتبی ببخش
یارب اگر كه جود وسخائی نكرده‌ام      ما را تو بر سخاوت اهل سخا ببخش
یارب مرا به رحمت بی‌منتها ببخش           یعنی به ساحت حرم كبریا ببخش
یارب گناهكار و ذلیل و محقرم           عصیان من به شوكت عزّوجلا ببخش
             یارب تو را به جاه و جلالت دهم قسم        جرم گذشته عفوكن و ماجرا ببخش
یارب مرا ببخش به اهل صلات و صوم     یعنی به نور صفوت اهل صفا ببخش
یارب تو را به نور جمالت دهم قسم          كز ظلمتم رهان و به نور هدا ببخش
یارب به نور ظلمت خاصان درگهت           این بنده را به ختم همه انبیا ببخش
یارب از این معاصی بسیار بی‌شمار
مستوجب عقوبتم؛ امّا مرا ببخش

 

[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:11 ] [ مهناز ]
پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
 ((خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟))
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
((خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟))
خدا جواب داد :
(( بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی.............))
 
[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:4 ] [ مهناز ]
من دخترم...
اگه سرت داد زدن آروم گریه کن. اگه بهت زور گفتن حتما قبول کن. اگه بهت توهین شد ساکت بمون. چرا؟چون دختری! چون به خاطر احساساتی بودنت نیاز به بغض و گریه داری. چون به خاطر ضعیف بودنت نیاز داری که یه زورگو بالای سرت باشه. چون تو محکومی به مطیع و آروم و معصوم بودن. پس همه دارن احتیاجات تو رو برآورده می کنن! همه دارن بهت لطف می کنن! اما فاجعه اینجاس که گاهی این میون بعضی از خانومای واقعا محترم هم می خوان به نیازهات جواب بدن و برات زن بودن رو جا بندازن. و وای به حالت اگه فقط یه کم با اونا توی بعضی مسائل مخالف باشی.....
توی تاکسی نشستی. سمت چپ یه خانوم چاق چادری نشسته. پاهاشو طوری گذاشته که نمی تونی خودتو به سمت چپ بکشی. سمت راست یه پسر می شینه که از همون لحظه ی اول زن بودنت رو بهت یاداوری می کنه. چطوری؟ اینجوری که هی خودشو مرتب بهت نزدیک می کنه و تو باید خودتو اونطرف بکشی. انقدر ادامه پیدا می کنه که دیگه جایی نمی مونه. نفست رو حبس می کنی شاید با این کار کوچیکتر شی و جای کمتری بگیری حالا باید گرمای چندش آورش رو تحمل کنی و صدات هم در نیاد. چرا؟ چون دختر باید حیا داشته باشه. و اعتراض تو به همه اعلام می کنه که دارن به حقوقت تعرض می کنن. وای! چطور می تونی بذاری دیگران اینو بفهمن؟! مگه تو حیا نداری؟! توی ذهنت 2 تا راه رو بررسی می کنی. یا باید پیاده شی یا خودتو بیشتر جمع کنی. اگه پیداه شی دیگه معلوم نیست کی برسی تازه توی  این سرما و مه ممکنه گیر یکی بدتر ازاون بیفتی. پس خفه می شی و بیشتر می چسبی به زنه. ماشین به میدون   می رسه. خانوم محترم همچین خودشو روت میندازه که فکر می کنی متوجه ی موقعیتت نیست. واسه ی همین با التماس نگاش می کنی به امید اینکه بفهمه و بهت کمک کنه. ولی آنچنان نگاهی بهت میندازه که ازخودت خجالت می کشی. چرا؟ چون از نظر اون تو یه مفسد تمام عیاری! تو آرایش داری. مانتوت کوتاه یا تنگه موهات پیداس. کلا سر و وضعی داری که از نظر اون خودت می خوای که از بغل یه پسر بپری بغل اون یکی. نه! تو حتی محتاج ترحم هم نیستی!به فکر نجات خودت میفتی. به پسره که دیگه داره میاد توی دلت نگاه می کنی. اصلا به روی خودش نمیاره. اما کم کم عقب نشینی می کنه و خودشو می کشه کنار. یه نفس راحت می کشی و دست به دامن خدا میشی: خدایا چرا این مسیر انقدر طولانی شد؟ خدایا ببخش که فلان کار رو انجام دادم. دیگه تنبیه من بسه. دیگه انجامش نمی دم. خدایا خواهش می کنم. خدایا این پول رو میندازم توی صندوق صدقات تو فقط یه کاری کن که زودتر تموم شه. خدایا.......  یهو از جا می پری. آقا می خواد از توی جیب عقب شلوارش پول در بیاره این وسط یه لطفی هم به تو میکنه. نگاش می کنی و سعی می کنی در کمال سکوت و در حالی که حیای دخترونه! رو حفظ می کنی بهش بفهمونی که اون منحوس ترین موجودیه که تا به حال دیدی. آقا چیکار می کنه؟ اینبار یه لبخند تحویلت می ده! حالا کاملا احساس یه سوسک رو درک می کنی وقتی زیر پا له می شه. به وجودت داره توهین می شه. به حقوقت داره تجاوز می شه. انسانیتت به تمسخر گرفته می شه. غرورت داره محو می شه تجاوز حتما این نیست که ببرنت توی یه خونه و هر بلایی خواستن سرت بیارن و بعد تبدیل بشی به یه زن بدون حق زندگی و زن بودن. اینم یه تجاوزه. علنی و آشکارا و در ملا عام! روزی هزار بار توی تاکسی و خیابون بهت تجاوز می کنن. به احساساتت. به شعورت به عاطفه ات به غرورت به معصومیتت به اعتقاداتت وبه دختر بودنت.
پسره دوباره از فکر درت میاره. با آرنج به پهلوت می زنه. نمی شه گفت می زنه در واقع نوازشت می کنه.
چی فکر می کنه؟ که دوست داری؟ که خوشت میاد؟ نه .می دونه که اینجوری نیست. از رفتار تو وچندین دختر قبلی خوب اینو فهمیده. پس می فهمی که در کمال آرامش داره جلوی چشم همه توهین و تجاوز به روح تو رو انجام میده. و تو میون اونهمه آدم راه نجات وپناهی نداری! دیگه جونت به لبت می رسه. توی چشماش نگاه می کنی و می گی درست بشین. و در جا پشیمون می شی. راننده از توی آینه خریدارانه نگاهت میکنه.2  تا پسر جلویی پچ پچ کنان می خندن و اون میون می شنوی که یکیشون می گه صد بار گفتم یه ماشین بگیر که صندلی عقبش خالی باشه.... و از اونطرف خانوم محترم آهسته میگه اگه بدت میومد که خودتو واسش درست نمی کردی!!!!

حس میکنی دنیا دور سرت می چرخه. احساس خفگی و لرزیدنی که نمی دونی از سرمای بیرونه یا توهین به مرز جنون می رسوننت.
تمام نیروت رو جمع میکنی و می گی : پیاده می شم آقا.
پسره وقتی می خواد پیاده شه انقدر میاد عقب که تک تک اعضای بدنت رو حس می کنه. دیگه کنترلت رو از دست می دی. هولش می دی جلو : کثافت. جلویی ها می خندن. زنه یه چیزی حواله ات میکنه شاید همون کلمه رو. و پسره با چندش آورترین صدایی که تا حالا شندیدی می گه:  جون!
برمی گردی. دلت می خواد بزنی توی دهنش. ولی سوار می شه و میره. می ره و تو می مونی. توی اون هوای سرد و تاریک توی اون مه. تو می مونی و احساسات سر کوب شدت. تو می مونی و ضعف راه رفتنت. تو می مونی واعتقادات تمسخر شده ات . تو می مونی و دوراهی هات یا بدتر از اون گمراهی هات.
اگه از یه روسری صورتی خوشت بیاد مشکل داری؟ اگه فقط آرایش رو به صرف زن بودن و نیازی که توی وجودته دوست داشته باشی خرابی؟ اگه همه جا با بابات یا داداشت یا یه مرد دیگه همراهت نباشن و خودت با ماشین مسافرکشی بیای و بری تو کسی هستی که واسه ی عرضه کردن خودت اومدی و منتظری که هر کسی روت یه قیمتی بذاره؟ اگه از یه زن بخوای حالا که احساس بی پناهی می کنی حامیت باشه باید به خاطر تفاوت ظاهریتون خودش تو رو محکوم کنه؟ توی کدوم دین و مذهب این اومده؟
حالا دیگه تو می مونی و تردید هات به دین به مذهب به جامعه به آدماش. به آدما که می رسی تو می مونی و هیولای نفرت. نفرت از زنهایی که خدا و رسولش می گن اسلام دین نیت و اونا می گن دین چادر! تو می مونی و نفرت از مردا. تو می مونی و .... نفرت از خودت ............
سوء تفاهم نشه!!!
 بعضی از دوستای گلم به اشتباه فکر کردن که من این متن رو خدایی نکرده واسه ایراد و شکایت از دینمون نوشتم....نه!طرف حساب من اونایی هستن که با رفتار اشتباهشون باعث خراب شدن دینمون تو ذهن خیلی ها -حتی خودمون-میشن...
اسلام به ذات خود ندارد عیبی     هر عیب که هست از مسلمانی ماست...
[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:31 ] [ مهناز ]

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روزِ خط نخورده باقی مانده بود.

پریشان شد ، آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد ، بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد.
جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته وانسان پیچید، خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت ، گریست و به سجده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت :
                        عزیزم ، اما یک
روز دیگر هم رفت
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقیست ،بیا لااقل این یک روز را زندگی کن.
ولی او لا به لای هق هقش گفت :
اما با یک روز ... با یک روز چکار میتوان کرد ؟
خدا گفت :
          آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است 
                 و آن که امروزش را در نمیابد هزار سال هم به کارش نمی آید
آنگاه خدا سهم یک روز را در دستانش ریخت و گفت :
         حالا برو و یک روز زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید
اما میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد...
قدری ایستاد بعد با خودش گفت:
وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد .بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم
ان وقت شروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
زندگی را نوشید
و زندگی را بویید
چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود        
میتواند بال بزند
میتواند پا روی خورشید بگذارد
                میتواند ...
در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید    
روی چمن خوابید
کفش دوزکی را تماشا کرد
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد
و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
     او در همان یک روز آشتی کرد
             خندید
              سبک شد
               لذت برد
                سرشار شد
                بخشید
               عاشق شد
              عبور کرد
             و تمام شد
      او در همان یک روز زندگی کرد...
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!
 
ازکتاب:"دو روز مانده به پایان جهان"    نوشته:"عرفان نظرآهاری"
[ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ] [ 16:33 ] [ مهناز ]

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

   "شیخ بهایی"

[ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:10 ] [ مهناز ]

 داستان خواندنی استجابت دعا

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی ازفرشتگان را دید که سخت مشغول کارند
و تند تند نامه هایی را که توسط پیک هااز زمین می رسند
باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید:
شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد
گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل
میگیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت
می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:
شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت:
اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده
باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:

خدایا شکر

[ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ] [ 14:0 ] [ مهناز ]
جاي پا
خوابي ديدم...
خواب ديدم در ساحل با خدا قدم مي‌زنم.
بر پهنه ی آسمان صحنه‌هايي از زندگي‌ام برق زد.
در هر صحنه، دو جفت جاي پا روي شن ديدم.
يكي متعلق به من و ديگري متعلق به خدا.                                         
وقتي آخرين صحنه در مقابلم برق زد                                     
به پشت سر و به جاي پاهاي روي شن نگاه كردم.    
متوجه شدم كه چندين بار در طول مسير زندگي‌ام،
فقط يك جاي پا روي شن بوده‌است.    
همچنين متوجه شدم كه اين در سخت‌ترين و غمگين‌ترين دوران زندگي‌ام بوده است.
اين واقعاً برايم ناراحت‌كننده بود
و درباره‌اش از خدا سئوال كردم:
خدايا،تو گفتي اگر به دنبال تو بيايم،
در تمام راه با من خواهي بود.
ولي ديدم كه در سخت‌ترين دوران زندگي‌ام،
فقط يك جفت جاي پا وجود داشت.
نمي‌فهمم چرا هنگامي كه بيش از هر وقت ديگر
به تو نياز داشتم،مرا تنها گذاشتي.
خدا پاسخ داد:بنده ی بسيار عزيزم،
من در كنارت هستم
و هرگز تنهايت نخواهم گذاشت.
اگر در آزمون‌ها و رنج‌ها، فقط
يك جفت جاي پا ديدي،
زماني بود كه تو را در آغوشم حمل مي‌كردم.
 

[ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:11 ] [ مهناز ]

پرسید: به خاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "به خاطرتو"  بهش گفتم: به خاطر هیچ کس.

پرسید: پس به خاطر چه زنده هستی؟

با اینکه دلم فریاد می زد "به خاطر تو"  با یک بغض غمگین گفتم: به خاطرهیچ چیز .

ازش پرسیدم: توبه خاطرچی زنده هستی؟

در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: به خاطر کسی که به خاطرهیچ زنده است...!

[ چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:18 ] [ مهناز ]

 

 نردبان دلم شکسته است،  می شود برای من کمی دعاکنی؟

یااگرخدا اجازه می دهد،   کمی به جای من خدا خدا کنی؟
راستش دلم مثل یک نماز بین راه خسته وشکسته است
می شود برای بی قراری دلم سفارشی به آن رفیق باوفا(خدا)کنی؟
 
 
اگه یه روز تنها شدی، اگه دیدی بغض کردی و دلیلی برای گریه کردن پیدا نمی کنی، بدون دلت برای خدا تنگ شده باید صداش کنی.
 
 
وقتی قلبت شکست خورده هاشو یه گوشه نگه دار
درسته که هیچ وقت مثل اولش نمیشه 
  اما شاید
بتونی تکه های گم شده ی یه قلب دیگه باشی...
 
 

 

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:2 ] [ مهناز ]

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده،  چرا که ما وقت نکردیم دیروز از او تشکر کنیم.

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد، چون امروز اطاعتش نکردیم.

چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود، چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم.
 
چی می شد که دیگه شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم، چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم و شکر نکردیم.
 
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد، چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
 
چی می شد اگه خدا در خانه اش را می بست، چرا که ما در قلب های خود را بسته بودیم.
 
چی می شد اگه خدا امروز به حرف هامون گوش نمی کرد، چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم.
 
چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت، چون به یادش نبودیم.
 
[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 18:55 ] [ مهناز ]
داستان خلقت زن 
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روزمی گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و گفت: “چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

خداوند پاسخ داد:
دستور کار او را دیده ای؟ باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند باخوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است باشد فردا تمامش بفرمایید.

خداوند گفت : “نمی شود!!
چیزی نمانده تا کارخلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواندهنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد.”

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”
 
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.
تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد.”

فرشته پرسید :
فکر هم میتواند بکند؟

خداوند پاسخ داد :
نه تنها فکر میکند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فرشته پرسید :
اشک دیگر برای چیست؟

خداوند گفت:
اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ وغرورش.”

فرشته متاثر شد:
شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زنها واقعا حیرت انگیزند.”

زنها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختیها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند.
وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی و پابرجا می مانند.
آنهامی رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زنها در هر اندازه و رنگ وشکلی موجودند و می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.
کار زنها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زنها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:56 ] [ مهناز ]

مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقب درونت باش که چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:38 ] [ مهناز ]

گفت وگوی من با خدا

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
 
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
 
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
 
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی .
 
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
 
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
 
 

 

[ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:22 ] [ مهناز ]

 

جلسه غیبت

موضوع جلسه: بردن آبروی مؤمن

رییس جلسه: شیطان

دبیر جلسه: نفس اماره

منشی جلسه: هوای نفس

زمان جلسه: وقت بیکاری

مکان جلسه: هرجا خدا فراموش شود

 

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, ] [ 23:0 ] [ مهناز ]

کوچه های قدیمی را باریک می ساختند تا آدم ها به هم نزدیکتر شوند

                          حتی در یک گذر
اکنون چقدر آواره ایم دراین همه اتوبان سرد...
     
 
 
هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست؛ زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد.
 ای کاش
ما هم مثل او به خدایمان ایمان داشتیم...
 
 
میگن
 درد رو از هر طرف بخونی میشه درد
ولی
درمان رو از آخر بخونی میشه نامرد.
مواظب باش واسه دردت به هر درمانی تن ندی...
 
 
گاهی
آنقدر خدا زود به خواسته هایمان جواب می دهد که باورمان نمی شود از طرف او بوده
اینجاست که می گوییم:
         "عجب شانسی آوردم"
 
 
دایم شکرگزار خدا باشیم که
شاید بدترین شرایط زندگی ما برای دیگران آرزوباشد...
 
 
بگو ای دل در این فردا چه داری؟
                                           که می خواهی در این صحرا بکاری؟
چه فرقی داشت با دیروز، امروز؟
                                          که یک عمر است فردا می شماری؟
[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, ] [ 22:56 ] [ مهناز ]

اَفضَلُ الاَعمالِ بَعدالایمانِ بِالله اَلتَّودُّدُ اِلَی الناس.

بهترین کارها پس از ایمان به خدا، دوستی با مردم است.
 
أَکثِرُوا مِنَ الاِخوانِ فَاِنَّ رَبَّکُم حَیِیُّ یَستَحیی أَن یُعَذِّبَ عَبدَهُ بَینَ اِخوانِه یَومَ القِیمۀِ.
دوست بسیار گیرید، زیرا خدای شما با حیا وبخشنده است و شرم دارد که روز رستاخیز بنده خود را میان برادرانش عذاب کند.
 
اَفضَلُ الاَصحابِ مَن اِذا ذَکَرتَ اَعانَکَ وَ اِذا نَسِیتَ ذَکَرَکَ.
بهترین دوستان کسی است، که وقتی او را یاد کردی تو را یاری کند و وقتی او را از یاد بردی تو را به یاد آرد.
 
خَیرُ الاَصحابِ صاحِبُ اِذا ذَکَرتَ اللهَ أَعانَکَ وَ اِذا نَسِیتَ ذَکَّرَکَ.
بهترین یاران کسی است، که وقتی خدا را یاد کردی تو را کمک کند، وقتی یاد خدا را فراموش کردی او را به یاد تو آورد.
 
ثَلاثَ یُصفینَ لَکَ وُدَّ أَخیکَ تُسَلِّمُ عَلَیهَ اِذا لَقیتَهُ وَ تُوَسِّعُ لَهُ فی المَجلِسِ وَ نَدعُوهُ بِأَحَبِّ أَسمايِهِ اِلَیهَ.
سه چیز محبت دوستی را خالص می کندف سلامش کنی، وقتی او را دیدی، در مجلس جای او را باز کنی، و او را به بهترین نامهایش بخوانی.
 
تَرَی المؤمِنینَ فی تراحُمِهِم وَ تَوادِّهِم وَ تَعاطُفِهِم کَمَثَلِ الجَسَدِ اِذَا الشتَکی عُضواً تَداعی لَهُ سایِرُ جَسَدِهِ بِالسَّهَرِ وَالحُمَی.
مؤمنان در مهربانی و دوستی یکدیگر چون اعضای یک پیکرند، که وقتی عضوی به درد آید اعضای دیگر آرام نگیرند.
 
اِذا اَحَبَّ اَحَدُکُم اَخاهُ فَلیُعلِمهُ فَاِنَّهُ اَبقی فِی الاُلفَةِ وَ اَثبَتُ فِی المَوَدَّةِ.
وقتی کسی آشنای خود را دوست دارد بدو خبر دهد، که این کار موجب بقای الفت ودوام مودّت است.
 
پرتوی از کلام حضرت محمّد(ص)
 
[ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, ] [ 15:32 ] [ مهناز ]

"شهدا امام زادگان عشقند"

به فدای قد وبالات
                      الهی دورت بگردم
شنیدم داری می آیی
                      آخ نمی دونی چه کردم
ای به قربون نگاهت
                      همه آرزوم تو هستی
نگاه کن به من نگاه کن
                      واسه چی چشمات و بستی
چفیه ات عزیز مادر
                      چرا اینقدر پرخاکه
    یه چیزی از تو به من دادن وگفتن که پلاکه
به جز اون واسم آوردن
                      یه پیشونی بند قرمز
یادم افتاد که می گفتی
                      نبینم گریت وهرگز گریت وهرگز
گلکم چه دیدنی بود
                      خوندن نماز ظهرت
هنوزم بوی تو میده
                      گل سجاده و مهرت
تنها آرزوم همین بود
                      پیرهن شادیت و دوختن
انگاری فرشته ها هم
                      لباس دومادیت و دوختن
 
 
"شادی روحشان صلوات"
[ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, ] [ 12:48 ] [ مهناز ]


شرمنده معلم

ورق هاى دفتر من سیاه مى شوند وگیسوان تو سپید
من قد مى کشم تا تو نفس مى کشى...

هرروز
در تو پیامبرى بامن سخن مى گوید
که چشم هایش از بى خوابى سُرخ اند
آه!

در کلاس درس تو
حتى تخته سیاه روسفید شد
من هنوزشرمنده...

چقدر خسته ات کردم...
آورده اندکه...

هدیه

شخصى در مدینه، مدرسه اى بنا کرده و به آموزش کودکان مشغول بود. روزى یکى از فرزندان امام حسین علیه السلام به مدرسه وی رفت و آیه شریفه «الحمد لله رب العالمین» را آموخت. وقتى به منزل برگشت، آیه راتلاوت کرد و معلوم شد آن را در مدرسه از معلم آموخته است.

امام حسین علیه السلام هدایاى بسیارى براى معلم فرستاد؛ آن گونه که موجب شگفتى گروهى از یاران آن حضرت شد.

آنها نزد امام آمدند و عرض کردند: آیا آن همه پاداش به معلم رواست که شما در برابر آموزش یک آیه، این همه برای وى فرستاده اید؟ حضرت فرمود: آنچه دادم، چگونه برابرى مى کند با ارزش آنچه او به پسرم آموخته است؟

 

«سودابه مهیجى»

 

 

 

 
   تقدیم به همه معلم های دنیا
   به خصوص فرشته ی مهربونی که بهترین معلم دنیاست ومن عاشقشم
   وبابت تمام محبت هاشون ازشون ممنونم و همیشه مدیونشون!!! 

   "خانم خدیجه تاج بخشیان"

    "معلم عزیزم همیشه دوستتون دارم"

        

 ای معلم چون کنم تعریف تو؟
  چون خدا مشکل بود توصیف تو!
[ شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, ] [ 20:31 ] [ مهناز ]

خدا: بنده ی من نمازشب بخوان وآن یازده رکعت است.

بنده: خدایا! خسته ام! نمی توانم.

خدا: دو رکعت نماز شفع ویک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است.
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن وبگویا الله.
بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگربلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن وبگو یا الله.
بنده: خدا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نمازشب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند ومی خوابد.
خدا: ملايکه ی من! ببینید من انقدر ساده گرفتم اما او خوابیده است، چیزی به اذان صبح نمانده، اورا بیدار کنید؛   دلم برایش تنگ شده است؛   امشب با من حرف نزده.
ملايکه: خداوندا! دوباره اورا بیدار کردیم اما باز خوابید.
خدا: ملايکه ی من درگوشش بگویید پروردگارت منتظرتوست.
ملايکه: پروردگارا باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح رامی گویند؛   هنگام طلوع آفتاب است؛   ای بنده ی من بیدارشو؛   نمازصبحت قضا می شود.
خورشید ازمشرق سر برمی آورد.
ملايکه: خداوندا نمی خواهی بااو قهرکنی؟
خدا: اوجزمن کسی را ندارد...   شاید توبه کرد...
بنده ی من!
   توهنگامی که به نماز می ایستی آنچنان گوش فرا می دهم که همین یک بنده را دارم و توچنان غافلی که گویی صدها خدا داری.........!!
 
 
 
"خدا جونم منم دوستت دارم"
[ شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, ] [ 12:49 ] [ مهناز ]

او می خواهد برایت چای بریزد، به وسعت فنجان دلت، چای داغی که سرمای دل یخ زده ات را می زداید وبه تو آرامشی می رساند.

سال پیش فنجان تو کوچک و رحمت او بی انتها، ناچار رحمت بی انتهایش لبریز شد از دل کوچک تو!
راستی!
یادت باشد فنجان کسی جای رحمت است که پاک باشد!
پس اکنون کینه هایی که در آن گنجاندی را بیرون بریز، گناهانت را با آب توبه بشوی وبا دلی پاک رو به او برسجاده بنشین، زمزمه های قرآن تو و مناجات هایت، لبخند پرمهرت، به دلی خسته و دعاهایی که برای دیگران می کنی طعم شیرین قندی است که چای او را برایت گواراتر خواهد ساخت.
                                                           نوش جان!
                                                                               
وقتی فنجان چای را گرفتی به ما هم تعارف کن!!!

 


ادامه مطلب
[ جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, ] [ 11:14 ] [ مهناز ]

 دولابي

 
وقتی با عزرائیل رفیق شوي، غصه هایت کم می شود / حتّی به دروغ از خدا تعریف کن
اگر دقّت کنید، فشار قبر و امثال آن در همین دنیا قابل مشاهده است؛ مثل بداخلاق که خود و دیگران را در فشار می گذارد.
مشرق ـ  پانزده توصیه حاج محمد اسماعیل دولابی (رحمة الله عليه) در خصوص زندگی مومنانه:
 
1. هر وقت در زندگی‌ات گیري پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ي یار است.
 
 
2. زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد، نماز بعد، ذ کر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال و… نکن و آن را سالم به بعدي برسان. اگر این کار را بکنی، دائمی می شود؛ دائم در زیارت و نماز و ذکر و عبادت خواهی بود.
 
3. اگر غلام خانه‌زادي پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزي غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمري روزي خدا را خوردن، جا ندارد براي روزي فردایمان غصه دار و نگران باشیم.
 
4. گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست.
غصه ها مال گذشته و آینده است. حالا که گذشته و آینده نیست، پس چه غصه اي؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه.
 
5. موت را که بپذیري، همه ي غم و غصه ها می رود و بی اثر می شود. وقتی با حضرت عزرائیل رفیق شوي، غصه هایت کم می شود. آمادگی موت خوب است، نه زود مردن. بعد از این آمادگی، عمر دنیا بسیار پرارزش خواهد بود. ذکر موت، دنیا را در نظر کوچک می کند و آخرت را بزرگ. حضرت امیر علیه السلام فرمود: یک ساعت دنیا را به همه ي آخرت نمی دهم. آمادگی باید داشت، نه عجله براي مردن.
 
6. اگر دقّت کنید، فشار قبر و امثال آن در همین دنیاقابل مشاهده است؛ مثل بداخلاق که خود و دیگران را در فشار می گذارد.
 
7. تربت، دفع بلا می‌کند و همه ي تب ها و طوفان ها و زلزله ها با یک سر سوزن از آن آرام می شود. مؤمن سرانجام تربت می‌شود. اگر یک مؤمن در شهري بخوابد، خداوند بلا را از آن شهر دور می‌کند.
 
8. هر وقت غصه دار شدید، براي خودتان و براي همه مؤمنان و مؤمنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، استغفار کنید. غصه‌دار که می‌شوید، گویا بدنتان چین می‌خورد و استغفار که می‌کنید، این چین ها باز می شود.
 
9. تا می گویم شما آدم خوبی هستید، شما می گویید خوبی از خودتان است و خودتان خوبید. خدا هم همین طور است. تا به خدا    می گویید خدایا تو غفّاري، تو ستّاري، تو رحمانی و…خدا می فرماید خودت غفّاري، خودت ستّاري، خودت رحما نی و… .        کار محبت همین است.
 
10. با تکرار کردن کارهاي خوب، عادت حاصل می شود. بعد عادت به عبادت منجر می شود. عبادت هم معرفت ایجاد می کند. بعد ملکات فاضله در فرد به وجود می آید و نهایتا به ولایت منجر می شود.
 
11. خداعبادت وعده ي بعد رانخواسته است؛ ولی ماروزي سال هاي بعد راهم می خواهیم، در حالی که معلوم نیست تا یک وعده ي بعد زنده باشیم.
 
12. لبت را کنترل کن. ولو به تو سخت می گذرد، گله و شکوه نکن و از خدا خوبی بگو. حتّی به دروغ از خدا تعریف کن و این کار را ادامه بده تا کم کم بر تو معلوم شود که به راستیی خدا خوب خدایی است و آن وقت هم که به خیال خودت به دروغ از خدا تعریف می کردي، فی الواقع راست می گفتی و خدا خوب خدایی بود.
 
13. ازهر چیز تعریف کردند، بگو مال خداست و کار خداست. نکند خدا را بپوشانی و آن را به خودت یا به دیگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از این نیست. اگر این نکته را رعایت کنی، از وادي امن سر در می آوري. هر وقت خواستی از کسی یا چیزي تعریف کنی، از ربت تعریف کن. بیا و از این تاریخ تصمیم بگیر حرفی نزنی مگر از او. هر زیبایی و خوبی که دیدي رب و پروردگارت را یاد کن، همان طور که امیرالمؤمنین علی علیه السلام در دعای دهه ي اول ذیحجه می فرماید: به عدد همه چیزهاي عالم لا اله الا الله
 
14. "دل هاي مؤمنين كه به هم وصل مي‌شود، آب كُر است. وقتي به علــي عليه السّلام متّصل شد، به دريا وصل شده است...شخصِ تنها ، آب قليل است و در تماس با نجاست نجس مي شود ، ولي آب كُر نه تنها نجس نمي شود ، بلكه متنجس را هم پاك مي كند." 
 
15. هر چه غیر خداست را از دل بیرون کن. در "الا"، تشدید را محکم ادا کن، تا اگر چیزي باقی مانده، از ریشه کنده شود و وجودت پاک شود. آن گاه "الله"را بگو همه ي دلت را تصرف کن
[ پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ] [ 15:8 ] [ مهناز ]

به یاد دوستان قدیم...

 

                          می کشمت سوی خویش            این کشش ازقلب ماست

قلب تو گر آهن است               قلب من آهن رباست
 
 
 
سلام عزیز مهربون ، اجازه هست بشم فدات
                          اجازه هست تو شعر من اثر بزاره خنده هات
اجازه هست بیای پیشم یکم بگم دوستت دارم
                          تو هم بگی دوستت دارم بارون بشم دل ببارم
اجازه هست خیال کنم تا آخرش
                         مال منی ؟؟؟!!!
 
 
 
در گذرگاه زمان، خیمه شب بازی دهر
        باهمه تلخی وشیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
   رنگ ها، رنگ دگر می گیرند
     وفقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می ماند...
 
 
 
 
لحظه ها درگذرند
آنچه امروز تو در قلک اندیشه ی خود می ریزی
استخوان بندی فردای تو را می سازد.
 
 
دوست بدار همچون پروانه دل سوخته ای که شعله ی نارنجی رنگ ولرزان شمع را می پرستند.
دوست بدار مانند مرغان سبکبالی که جفت خود را می جویند و به او دل می بندند.
 
 
 
عزیزم به چشمانت بیاموز              که هرکس ارزش دیدن ندارد
 
 
تنها بودم   بی تو تنهاتر شدم         
            آتشی افزوده بودم   بی تو خاکستر شدم
 
 
 
 
بیا در کوچه باغ سبز احساس
                                  شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
                                   برای قلب پر دردش بمیریم
 
 
 
 
زندگی جاده ای است که وقتی به انتهای آن می رسی نوشته شده است: "دور زدن ممنوع" !
پس تابه انتهای آن نرسیدی از مناظر اطراف لذت ببر.
 
 
 
"روزگارم برخلاف آرزوهایم گذشت."
 
 
 
اگر این دنیا آن جشنی نیست که فکرش را کرده بودی.....              " نگران مباش"
حال که به این میهمانی دعوت شده ای، تا میتوانی زیبا برقص!

"چاپلین"

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ] [ 18:44 ] [ مهناز ]

الهی!

    به عزت آن نام که تو خوانی وبه حرمت آن صفت که تو چنانی دریاب مرا که می توانی.
الهی!
    بنده را از سه آفت نگاه دار، از وساوس شیطانی و از هوای نفسانی و از غرور نادانی.
 
الهی!
    از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، وز دورت می پندارند ونزدیکتر از جانی!
           موجود نفس های جوانمردانی، حاضر دل های ذاکرانی.
 
 
وآنچه هست ونیست تویی که الحق همه آنی!
 
"مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری"
 

 

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:27 ] [ مهناز ]

شراره ای بر جامه ی مرد نانوا افتاده بود. بی تاب شده بود وتقلا می کرد تا خاموشش کند.

جوانمردی ازآن حوالی می گذشت، نانوا وتقلایش را دید. آهی کشیدو ایستاد وبه درد گفت: افسوس! سالهاست که آتش خودخواهی وآتش حسد وآتش ریا در دلمان افتاده است وهیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم.

این شراره، جامه مان را خواهد سوخت.

آن آتش اما جانمان را می سوزاند؛ جانمان وایمانمان را.

 

برگرفته از کتاب "جوانمرد نام دیگر تو"

        نوشته: عرفان نظرآهاری

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ] [ 16:10 ] [ مهناز ]

سه چیز را با احتیاط بردار:

           قدم، قلم، قسم!
سه چیز را پاک نگه دار:
          جسم، لباس، خیالات!
ازسه چیزکار بگیر:
         عقل، همت، صبر!
ازسه چیز خود را نگه دار:
        افسوس، فریاد، نفرین کردن!
سه چیز را آلوده نکن:
        قلب، زبان، چشم!
اما سه چیز را هیچ گاه و هیچ وقت فراموش نکن:
       خدا، مرگ و دوست خوب!
 
[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, ] [ 15:12 ] [ مهناز ]

 

در کودکی :
پاکن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبری میشدیم
باوجود سوز وسرمای شدید
ریزعلی پیراهنش را میدرید
کاش میشد باز کوچک میشدیم
لا اقل یک بار کودک میشدیم
 
[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, ] [ 15:10 ] [ مهناز ]

خدایا

       تورا عبادت می کنم
                   نه عبادت تاجران، از شوق بهشتت
 
خدایا
       تورا عبادت می کنم
                   نه عبادت ترسویان ، از ترس دوزخ
 
خدایا
       تورا عبادت می کنم
                   عبادت عاشقان ، زیرا که سزاوار پرستشی .
 
"امام علی علیه السلام"
[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, ] [ 15:8 ] [ مهناز ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب